طبیب عشق مسیحا دمست

فرشته کوچولو


مسیحای گلم امروز حدود یک ماه ونیم میشه که خدا تو رو یعنی فرشته ی کوچولو رو به ما داده

من و بابا هرروز خدا رو شاکریم که تو رو داریم

اگر جای ما بودی می فهمیدی که چه حسی داریم وقتی از ته دل به ما لبخند میزنی یا وقتی که دنبال صدای ما میگردی

خیلی حس خوبیه وقتی صبح که میشه با دستای کوچولوت من و بابا رو بیدار میکنی

تازگی ها از خودت صدا در میاری و با ما حرف میزنی

حس خوبیه وقتی پوستت که مثل برگ گل می مونه رو لمس میکنیم

خدا خیلی مهربونه که یکی از فرشته های کوچولوش و به هدیه کرده فرشته ای که روز به روز با نمک تر میشه

وبا یک لبخند خستگی رو از تنمون دور میکنه

صبح تا شب فقط تموم حرفمون از فرشته ی زندگیمون هست  اره منظورم تویی مسیحا جونم

همه این حرفا بهونه ای واسه گفتن این حرف

دوستت داریم فرشته کوچولو

راستی چند روز پیش رفته بودیم دفتر مجله شهرزاد تا با 3 قلوها مصاحبه داشتن میشناسیشون که پسر عمو و دختر عموهات

اما تا تو رو دیدن از من گرفتن و دست به دست چرخوندن

همشون میگفتن چه پسر خوشگل و تپلی

کلی ازت عکس گرفتن و از من خواستن یکی از عکسایی که توش خندیدی رو براشون بفرستم

همه میدونن پسر من دوست داشتنیه

 

این عکس هم روز تولد حانیه و امین ومتین هست که یک ماهه بودی

 

کوچولوی من تولدت مبارک

سلام سلام سلام

سلام این بار با همیشه فرق داره

می دونی چه فرقی؟ فرقش اینه که تو الان روبروی منی

الان دارم می بینمت و از چشمات الهام میگیرم

ازنگاهی که او.نقدر عمیق هست که من و تو خودش غرق کنه

فقط میتونم بگم مسیحای من کوچولوی من تولدت مبارک

بالاخره تو اومدی راستش اصلا زندگی با یک کوچولو رو نمی تونستم تصور کنم

اما اینقدر خوب خودتو تو دلم و زندگیم و لحظات من جا کردی که انگار سالهاست   می شناسمت

نمیدونم حسم دوست داشتن یا چیز دیگه فقط میگم برام عزیزی

بهت قول داده بودم که وقتی به دنیا اومدی عکست رو بزارم تو وبلاگت

این عکس واسه ی 3 روزگیت هنوز کلی باد داری اما چشمات باز باز

راستش از اولین لحظه چشمات باز بود

 

 

 



مسیحا جان

راستش من یکی فکر نمی کردم بابایی اصلا بچه دوست داشته باشه

اما وقتی دیدم که از بودن و داشتن تو این همه خوشحال شده فهمیدم که اشتباه میکردم

باور می کنی حتی تو خواب هم میشینه تماشات میکنه

از وقتی هم که میره سرکار تا وقتی میاد یک سره زنگ میزنه از پسرش می پرسه

این حرفایی که از اینجا به بعد میبینی بابایی داره به پسرش میگه

بالخره بعد از 9 ماه ساعت 11:31 دقیقه ی روز 21 مرداد ماه مسیحای گلم و بغل کردم چقدر زود تو دلم نشستی اون لحظه رو نمی تونم توصیف کنم

رفته رفته دوست داشتنی تر شدی گل بابا

جوری شده بود که سرکار مثل مدرسه برای بچه های تنبل شده بود که سریع می خوان کلاس تموم بشه و برن خونه بابایی هر روز دوست داره سرکار تموم بشه بیاد پسرش و ببینه

خوب پسرم کلی حرف هست واسه زدن از متی جون گرفته تا بقیه

قول میدم همه رو برات بنویسم

اما تو یک فرصت دیگه

 
گزارش تخلف
بعدی